لبخند خدا

لوئیز زنی بود با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم . وارد خوار بار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند شش بچه اش بی غذا مانده اند .

 

جان صاحب مغازه با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی  خواست او را بیرون کند.

 

زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت: آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم .

جان گفت نسیه نمیدهد .

 

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت . گوی آن دو را میشنید گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید آن با من

 

خوار بار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو؟

لوئیز گفت : همین جاست .

لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر.

  

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی در آورد و رویش چیزی نوشت و آن را روی

کفه ی ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت .

 

خوار بار فروش باورش نشد . با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد . کفه ی ترازو

برابر نشد .آن قدر چیز گذاشت تا برابر شد .

در این وقت خوار بار فروش با تعجب کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.

کاغذ لیست خرید نبود. دعای زن بود که نوشته بود :

 

ای خدای عزیزم تو از نیاز خودت با خبری خودت نیازم را بر آورده کن .

زن خداحافظی کرد و رفت .

پنج قانون خوشبختی را به خاطر بسپارید:      *

قلبتان را از نفرت پاک کنید   2_  ذهنتان را از نگرا نی ها دور کنیید    1_

ساده زندگی کنید        4_ بیشتر بدهید 3_

5_کمتر توقع داشته باشید

بهتر است غرورتان را به خاطر کسی که دوستش دارید از دست بدهید تا این که او را به خاطر غرورتان از دست بدهید

و این هم آخرین متن من .

از همه ی دوستای خوبم آبجی خودم    نیکو و............... که خیلی دوستشون دارم ممنونم و تشکر میکنم. نمیدونم کی بر میگردم  ( بنا بر دلایلی از گفتن نام دوستان معذورم )

عید قشنگتون مبارک امید وارم به حق آقا امام حسن  هر چی دوست دارین خدا بهتون بده .

دوست کوچک شما

قوی سفید

 

 

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
نیکو چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:52 ق.ظ http://niko.blogsky.com

اولا انشاا.. شما هم هرچیزی که تو دلتون هست رو توی دستاتون احساس کنید.

دوما با زبون خوش بهت میگم برگرد سر وبلاگت!!

سوما همین.

آبجی چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 06:35 ق.ظ http://weblog.dezfoul.net/misagh

سلام عزیز دلم...
کجا می خوای بری؟هان؟
واسه چی با وبلاگت خداحافظی کردی؟
دلت میاد از الهه‌ت دور شی؟
من که هیچ وقت با باغم خداحافظی نمیکنم..توهم نرو
بمون پیش الهه‌ت!
منتظرم برگردی
دوستت دارم آبجی

مهدی پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 02:24 ب.ظ http://rose-msh.persianblog.com

سلام-وبلاگ خوبت رو بهت تبریک میگم-حرفهای جالبی بود امیدوارم که بتونیم عمل کنیم-موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد